نقد مضمونی
نقد مضمونی با فرهنگ شرقی و ایرانی ما نزدیکی بسیاری را دارا می باشد و از این رو واجد قابلیت هایی می باشد که به واسطه آنها می تواند به عنوان یکی از نقدهای رایج در مراکز آکادمیک مورد توجه و تدریس قرار بگیرد. این نقد در عین حال یکی از مهم ترین و جدیدترین رویکردهای نقد معاصر تلقی می شود. نقدی که در فرآیند رشد خود تاثیرات بسزایی در تحول و تطور نقد قرن بیستم بر جای گذشته است. بنابراین به شکلی طبیعی و غریزی در تقابل با نقدهای سنتی و پوزیتویستی و حتی در پاره ای از موارد نقدهای دوره مدرن قرار می گیرد. چرا که علی رغم اعتقاد به رویکردهای روان شناختی و جامعه شناختی، چندان روی خوشی به پژواکی بودن ادبیات و هنر نشان نمی دهد.
نقد مضمونی از طرفی دستاوردهای فنومنولوژیکی هوسرل را مورد توجه قرار داده است. و از جانب دیگر گوشه چشمی به ناخودآگاه جمعی یونگ دارد. بدین ترتیب از اصول و پایه هایی برخوردار شده است که همانند اصول و مبانی مکتب فرانکفورت (که آمیزه ای از اندیشه های مارکسیزم و فرویدیسم می باشد) شکلی تلفیقی به خود گرفته است. یعنی هم از ویژگی های پدیده شناسی هوسرل استفاده می کند و هم برخوردار از اندیشه های روانشناختی عرفانی یونگی می باشد.
در نتیجه بر اصالت تخیل و پیوستگی و هماهنگی صور خلق شده بیشتر تاکید می ورزد. لازم به ذکر است که در نقد مضمونی شیوه تحریر مطالب بسیار اهمیت دارد. زیرا نقد مضمونی در حقیقت نقدی ادیبانه می باشد. لاجرم منتقد نقد مضمونی چونان مولف اثر ملزم به استفاده از واژه هایی می باشد که نه تنها وفادار به ساحت ادبی اثر، بلکه در عین حال ملازم صور خیال به کار گرفته شده در اثر نیز باشد. گذشته از این مساله نقد مضمونی قائل به فاصله ای میان من و خود مولف نمی باشد.
یعنی میان «من خلاق» که همان خویشتن هنرمند است و «من اجتماعی» او تمایزی نمی بیند. بنابراین منتقد مضمونی چندان رغبتی به زندگی نامه مولف و شیوه زیست او و نیز تاثیری که این زیست بر خلاقیت او باقی می گذارد (مانند نقد تکوینی) ندارد.
تبار نقد مضمونی رمانتیسیزم غیر انقلابی یا منفی می باشد. اما صاحب آن در قرن بیستم اندیشمندانی نظیر مارسل پروست، باشلار، و مارسل ریمون … می باشند. پروست اعتقاد داشت که مرکز خلاقیت هنرمند، تخیل وی است. تخیلی که وی از آن تحت عنوان تخیل خلاق نام می برد. یعنی هنرمند تحت تاثیر و نفوذ ذهن هشیار خود نیست. یا حتی تحت تاثیر ذهن ناخودآگاه فرویدی و تمایلات سرکوب شده آن هم قرار ندارد. بلکه هنر او محصول تخیل خلاق اوست. تخیلی که مضامین اثر هنری از درون آن بیرون می آیند.
در این صورت منتقد مضمونی می بایست توجه خود را از زندگی نامه به تخیل خلاق و خیال هنرمند معطوف نماید. بدیهی است در دنیای تخیلی که تجلی آن صور خیالی می باشد، زمان و مکان تعابیر دیگری پیدا می کنند. یا اساسا مورد توجه واقع نمی گردند. همین طور است فرم و صورت، که در این نوع از نقد (برخلاف ساخت گرایان) کمتر مطمح نظر واقع می شود. در حالی که «مضمون» بیشترین توجه را به خود جلب می نماید.
نکته دیگری که می توان به ویژگی های فوق افزود، مقوله «فرازمانی» بودن این نقد است. بدین اعتبار که نقد مضمونی «در زمانی» نیست. یا نمی تواند باشد. زیرا صور خیالی فرافکنده شده از ذهن هنرمند که ریشه «یونگی» دارند، فاقد زمان و مکان رئالیستی هستند. همان زمان و مکانی که حوادث روزمره (یا زندگی هنرمند) را رقم می زنند. لازم به ذکر است که مضمون و موضوع دو مقوله متفاوت بوده و نباید آنها را یکی دانست. بدین اعتبار که مضمون بنیادی ترین عنصر اثر است. در صورتی که موضوع همان اتفاقات و حوادث و نقل های سطحی اثر می باشد. به عبارت دیگر مضمون جوهر اثر است. جوهری که اصل و اساس و پایه مایه تجلی پدیده ها (در اینجا متن یا اثر هنری) می باشد. بدون این جوهر، پدیده (اثر) ماهیت پیدا نمی کند. ماهیتی که از جوهر وجودی هنرمند نشئت می گیرد. از این رو گاهی جوهر اثر و جوهر خالق آن یکی می شوند. این گونه، دریافت مضمون اثر سبب دستیابی به جوهر وجودی هنرمند می شود.
به اختصار می شود گفت در نقد مضمونی، من (ego) به اعتبار فرویدی و کوگیتو (یا کوجیتو) به اعتبار دکارتی جایگاهی را ندارند. یعنی معرفت منتقد، معرفت و شناخت علمی و ریاضی برآمده از استقراء جرئی اثر و خالق آن نیست بلکه معرفت، معرفت شهودی می باشد. چرا که مضامین تجلی یافته در اثر و خالق آن نمی باشد. بلکه معرفت، معرفت شهودیست. چراکه مضامین تجلی یافته در اثر ریشه در جان مولف یا هنرمند دارند. و این جان پدیده ملموس و عینی و قابل بررسی نمی باشد. (یا اصولا قابل بررسی نیست). لاجرم منتقد می بایست متکی به شهود خود باشد، همانگونه که خالق اثر به آن متکی است. اما برای حصول به این هدف، منتقد مضمونی باید مراحلی و پروسه ای را پشت سر بگذارد؛ بدین معنا که از ساحت یا بعد دیگر خود مبتنی بر پدیدارشناسی هوسرلی است استفاده کرده، به گردآوری و مطالعه تمامی آثار هنرمند بپردازد.
بدیهی است هریک از این آثار به مثابه یک فنومن در درون خود از گوهری برخوردار می باشند. که مجموع آنها گوهر اعظم مولف است. یعنی هر بار قسمتی از وجود هنرمند در آثار خلق شده تبلور می یابد، که با مطالعه و بررسی تمامی آنها می شود به ژرفای وجود و عمق هنرمند دست یافت. این ژرفا همان من خلاق یا کوجیتوی درونی هنرمند است، (نه من منطقی و معیشتی او یعنی ego) که با من خلاق دیگری متفاوت می باشد.
بدین سان منتقد می بایستی به گونه ای، به همدلی و هم آوایی با مولف بنشیند. همان هّم شهودی. یعنی منتقد مضمونی باید تلاش نماید تا از منظر و دریچه نگاه هنرمند به جهان بنگرد. این همدلی و هم نگاهی و هم منظری موجب می شود که ملازمتی (به جهت فکری) میان او و مولف-هنرمند پدید آید. نوعی هم ذات شدن شاید بتوان گفت. این هم ذاتی ریشه در روابط بیناذهنی داشته به منتقد کمک می نماید تا به کانون اصلی تخیل او دست یابد. رویدادی که از طریق ترسیم شبکه ای از مضامین استخراج شده امکان پذیر است. این شبکه که می توان آن را با شبکه معنایی مقایسه نمود نشانگر ارتباط مضامین از درون با یکدیگر است. در عین حال نشانه تقدم و تاخر مضمون اصلی و محوری از مضمون حاشیه ای است.
برای شناسایی مضمون یا مضامین درون یک اثر غیر از شیوه های ذکر شده، می توان از تکرار و بسامد مضامین نیز استفاده نمود. بدین معنا که مضامین تکرار شده را برجسته کرده و مشخص نمود. (از این شیوه روان شناسان نیز برای شناسایی و تشخیص مشکلات روانی بیمار استفاده می نمایند. بدین صورت که روی واژه ها یا موضوعات تکرار شده توسط بیمار خط کشیده، تعداد دفعات به کارگیری کلمات یا موضوعات مطرح شده خاص را نیز در یک پاراگراف تعیین می نمایند. این گونه، حساسیت ها، مشکلات، آمال، آرزوها، ضعف ها و کمپلکس هایی که بیماری فرد بیمار ریشه در آنها می تواند داشته باشد را به خوبی روشن می کنند.
به طور خلاصه باید گفت نقد مضمونی حرکت از ظاهر به باطن اثر می باشد. یا از صورت به ماده اولیه تشکیل دهنده آن. برای تحقیق این امر منتقد باید ابتدا ساختار جمله را (به عنوان یکی از آجرهای بنا یا ساختمان اثر) از جهات مختلف مورد تجزیه و تحلیل قرار بدهد. بدیهی است در گام نخست منتقد می بایستی به سراغ موازین دستوری کلام رفته، سپس به بررسی نشانه های آن بپردازد. یعنی ابتدا نشانه های کد شده را از غیر آن جدا ساخته به همین ترتیب استعارات، تشبیهات و … را استخراج نماید و در عین حال سیر تحول و تطور موضوعات را نیز مورد توجه قرار بدهد. و بعد از آن شیوه و سبک بیان موضوعات و گونه (ژانر) اثر را مشخص نماید. پس از انجام همه آنها به بررسی تقابل های معنایی و بیرون کشیدن عناصر متضاد پرداخته، جدولی برای آنها تنظیم نماید. در این صورت منتقد آماده تحلیل اثر خواهد بود.
ناگفته پیداست چنین فرآیندی که امروزه تحت عنوان نقد مضمونی نام گرفته است، همان فرآیند تحلیل اثر است. یعنی نقد محتوایی، یا تحلیل محتوا که چندان اهمیتی برای صورت قائل نیست، چون اصل را بر ماهیت گذاشته است. یعنی ماهیت را مقدم بر صورت می داند. با وجود یک تفاوت عمده. یعنی این تفاوت که در نقد مضمونی «شهود» یا تلاقی منظر منتقد و مولف دارای اهمیت بسیاری می باشد. در صورتی که در تحلیل، استفاده از داده ها و بررسی آنها بیشترین نقش را ایفا می نماید.
و نکته آخر اینکه نقد مضمونی و نقد آکتایپال واجد مرزهای مشترکی هستند که می تواند سبب گمراهی منتقد شود. چرا که هنر خلق شده (یا اثر هنری) در هر دو نقد از ریشه یکسانی برخوردارند که «صور خیالی» می باشد. صوری که اگر واجد المان های تمثیلی «کهن الگویی و اسطورهای» باشند آرکتایپال می باشند. و اگر ذهنی و خیالی باشند (ذهن به معنای انعکاس جهان در مغز) مضمونی.
منبع : ایران کریتیک